زخم دلی  از مردسالاری،  نیش قلمی، از زن ستیزی!

 

"ما زیاران چشم یاری داشتیم،

خود غلط بود آن چه می پنداشتیم"ــ حافظ ا

 

نقدی بر گذر از آتش، نویسنده و ناشر دکتر ایرج قهرمانلو!

عنوان کتاب:

قهرمانلو، ایرج، گذر از آتش(یاد مانده های مبارزه برای آزادی و کرامت انسانی)، چاپ  آلمان، بهار ۲۰۱۵، مرکز پخش،  کلن،  انتشارات فروغ!

گذر از آتش یک مفهموم  نمادین است به معنای بی گناهی و بر می گردد به یک اسطوره ی باستانی که  در داستان سیاوش و سودابه، در شاهنامه ی فردوسی به یادگار مانده است و شاید هم ریشه در فرهنگ هند و آریائی داشته باشد، چون که با داستان فور هندی که نمادی است از تضادها و نیرنگ بازی های درباری شاهان، که رندان پس از مرگ  یکی از شاهان هند، فرزنداش را برای کشتن وزیر پدر  وسوسه می کنند، تشابهی  دارد و هر دو داستان گذر از آتش است.

سودابه همسر سوگلی کاووس، شاه ایران، به سیاووش، فرزند کاووس شاه، نرد عشق می بازد و چون سیاووش به عشق سودابه تن در نمی دهد، ازجانب وی متهم می شود که  قصد تجاوز داشته است و سیاووش برای اثبات بی گناهی خود، باید از میان توده ی آتش به سلامت بگذرد.

گزینش این عنوان از جانب نویسنده، در ظاهر امر، برای بیان دشواری هائی است که در کوران مبارزه بر وی می گذرد. اما شاید ناخود آگاه از این زاویه هم باشد برای زدودن هر نوع شائبه ای از خود، در برزخ ترک مبارزه و مناسبات نابسامان زناشوئی! و پی آمدهای آن!

یک محور این نوشته، بیان برخوردهای درون سازمانی است که در هر برش زمانی هم چون کورکی چرکین سر باز می کند و  فرد مساله دار،  لای چرخ و دنده های سازمانی خرد می شود اگر چه سازمان یک گروه  چند نفره،  یک رقمی یا دو رقمی باشد.

در نظام های سیاسی سرکوب گر از نوع رژیم شاه و جمهوری اسلامی، که امکان مبارزه ی دموکراتیک وجود ندارد و مبارزه ی سازمان یافته در بستر سازمان های زیر زمینی و غیر قانونی جریان دارد،  این حقیقت بارزی است  که  هم ورود به  سازمان های زیرزمینی و پیوند سازمانی با آن ها دشوار است و هم  جدائی از آن ها! و  اما  جدائی و ترک این گونه سازمان ها، به مراتب دشوارتر، و  گاه  آن چنان دشوار که غیرممکنی ناگفتنی! زیرا در سازمان های مخفی از نوع سازمان مجاهدین خلق در دهه ی پنجاه، با تبلیغ مسلحانه، برای بسیج توده ای و در پرتو بسیج مسلحانه، سرنگونی قهرآمیز رژیم شاه و بنای یک جامعه توحیدی، هم ادامه ی مبارزه مطرح است که جذب مداوم نیرو را می طلبد و هم بقای سازمانی در پرتو حفظ کادرها و امنیت تشکیلاتی!

از آن جا که سازمان های کوچک زیر زمینی، با طبقات و لایه های اجتماعی در تماس نیستند که مسائل  و دشواری های خود را در مقیاس توده ای  و طبقاتی حل کنند و تماس ها درون گروهی است، در تداوم کلنجارهای درونی، گاه بحث های ایدئولوژیکی اوج می گیرد، گاه مساله آموزش و خودسازی اهمیت پیدا می کند و  گاه هر دو،  و در پیوند با این دو مساله، بازار انتقاد و انتقاد از خود گرم می شود و در پرتو تداوم انتقاد و انتقاد از خود برای پالایش ایدئولوژیکی، خود سازی و خدمت به خلق، اندامان به مهره های بی اراده ی سازمانی، تبدیل شدن هر فرد به منزله ی پیچ  یا مهره ای از یک ماشین است، ماشینی که مرتب لنگ می زند و امنیت همه چیزاش، و ایین گونه پیچ و مهره شدن در سازمان های کوچک به مراتب از سازمان های توده ای نمایان تر به نمایش در می آید! .

در این نوع سازمان ها و این نوع سازماندهی، سازمان، یا حزب  همه چیز است و فرد هیچ چیز! سازمان نماینده ی خلق است، سخن گوی خلق است  و جانشین خلق و متجلی  در کادر رهبری،  و  کادر رهبری،  گاه متجلی در یک یا دو تن از فرماندهان! و با همه ی احترامی که برای جسارت و رشادت مبارزانی چون  حمید اشرف و رضا رضائی قائل هستم! فدائی یعنی فرمانده اشرف  و مجاهد یعنی فرمانده رضا و با جان باختن آنان است که میدان برای کسانی باز می شود که توانائی و لیاقت آنان را هم ندارند و به بی راهه می زنند.. !

اما از همه مهم تر در سازمان های زیر زمینی،  اصل اساسی مساله ی امنیت است و از  بیم آسیب پذیری امنیتی و رخنه ی پلیسی است که امنیت تشکیلاتی با بازداشت احتمالی و کناره گیری هر فرد، به خطر می افتد. با کناره گیری هر فرد،  حتا اگر  فرد، در درون تشکیلات  کاره ای هم نباشد و خود را هم به دست گاه های امنیتی تسلیم نسازد  باز هم، احساس خطر ماندگار است.

نویسنده تلاش نموده که مناسبات ناسالم درون گروهی و به باور خود برخوردهای نارفیقانه و سواستفاده های رهبری و حل شدن اندامان در سازمان را مستند بیان کند. البته بیان این مساله  مطلب  تازه ای نیست و همه ی دشمنان و مخالفان این شیوه ی مبارزه،  طی دهه های گذشته،  بارها و بارها بر روی ان انگشت گذاشته اند و به نقد این شیوه از مبارزه پرداخته اند.

جمهوری اسلامی هم  که خود در سرکوب خودی و غیرخودی،  سرآمد همه گان است،  با انتشار  گزارش های درونی ساواک و کارکرد گذشته  و کنونی  سازمان مجاهدین خلق در سه مجلد و سازمان چریک های فدائی خلق در دو مجلد، به باور خود، در این زمینه هم  دست به افشاگری زده  است 

اما خواننده در می یابد که این مناسبات ناسالم اگر چه ریشه در شیوه ی مبارزه ی چریک شهری  در یک سازمان سیاسی ــ نظامی و سازماندهی این شیوه ی  از مبارزه  و  نقش مبارزان این مشی دارد، اما باز هم نمی تواند بروز این مناسبات ناسالم را  در هر مورد یک جانبه و ابتدا به ساکن بداند و  بر دوش رهبران اندازد.

برآیند کنش ها و واکنش های دوجانبه ی فرد و سازمان را،  که هر فرد، به نسبت توان خود ایفا می نماید، نه می توان و نه باید  نادیده انگاشت  و بدان  بی توجه ماند. بخشی از رخ دادهای بیان شده از جانب نویسنده، به ویژه جدائی  وی از همسراش  ریشه در  چنین کش و قوس ها، یا کنش  و واکنش ها  دارد و بر می گردد به چه گونه گی روی گردانی وی از ادامه ی هم کاری با سازمان  و ترک مبارزه! 

نویسنده که به انگیزه ی  پزشک شدن خود را به دانش گاه می رساند.  در دوران دانش جوئی در دانش کده ی پزشکی دانش گاه مشهد، با بینش مذهبی ــ سیاسی،  به مبارزه روی می آورد و به جریانی می پیوندد که دیرتر، نام سازمان مجاهدین خلق را بر خود دارد. جریانی مبارز، با بینش مذهبی سیاسی، با گرایشی به سوسیالیسم و باورمند به مبارزه ی مسلحانه ی جنگ چریک شهری، اما در نیمه راه، مبارزه،  پس از ازدواج،  از جانب روابط  تشکیلاتی اش مورد بازخواست قرار می گیرد که چرا تن به ازدواج داده است؟ زیرا  به باور آن روز سازمان های چریکی، ازدواج غیر سیاسی و در چهارچوب سنت رایج جامعه،  یعنی روی گردانی از مبارزه!

هنگامی که امروز در پس چهار دهه،  به برخورد آن رفقا، یا برادران  با نویسنده توجه شود، می توان دریافت که  در پیوند با وی رفتار چندان پرخشونتی بروز نداده اند و  به نویسنده  که تا مراحل پایانی آماده گی برای اقدامات چریکی پیش رفته و به گفته ی خود، پنچ، شش ماه، چندین بار راه تهران، مشهد را می پیماید تا آموزش های چریکی را فرا گیرد،  آنان راضی و ناراضی، خواسته و ناخواسته، یک سال به وی فرجه می دهند تا به مشهد برگردد و درس و مشق پزشکی را با گذراندن دوره ی انترنی برای  پزشک شدن و کسب مدرک پزشکی با درجه ی دکترا به اتمام برساند.

اما روی گردانی از مبارزه، خودداری از مسلح شدن و  رد پیش نهاد رفقای سازمانی، چه در برزخ تحصیلی و چه پس از فرجه ی یک ساله و کسب مدرک پزشکی، چندان آسان نیست  و جدال برای گذر از این برزخ، به آسانی میسر نمی شود.و به ناچار می باید مالیات کناره گیری را پرداخت.

منزوی شدن در حصار تنگ زنده گی، به دوش کشیدن درد وجدان ناشی از ترک مبارزه و تنها گذاشتن یاران هم رزم  و از همه دردناک تر،  تنها گذاشتن همسر و پشت پا زدن به مناسبات زناشوئی!  زیرا همسری را  که خود، جذب سازمان نموده، تا پای جدائی از وی و گسستن پیوند زناشوئی و پشت پا زدن به عشق، ــ البته اگر عشقی در میان باشد ــ در برابر خود و  در کنار رفقای سازمانی می بیند. امری که هم چنان زخمی است بر روان او! زخم دلی التیام ناپذیر و شاید مهم ترین انگیزه، برای این انتقام کشی! 

در نهایت شگفتی، شش، هفت سال پس از این جدائی ملالت بار، در پی آزادی  سیمین از زندان، که همسر دوم اش بهرام آرام را در درگیری مسلحانه از دست داده،  بار دیگر پیوند ازدواج می بندند و این بار هر دو  با مبارزه وداع گفته، به درس و مشق می پردازند و پس از کسب درجه ی تخصص در تهران، ایران را ترک و  ره سپار آمریکا می شوند تا با کار پزشکی زنده گانی تازه ای را بنیاد نهند.

ناگفته پیداست، پیوند دو انسان، با آن پیشینه ملالت بار، شکننده تر از گذشته، نمی تواند چندان دوام یابد و یک بار دیگر در کنج غربت، از هم می گسلد. اگر چه  مساله ای به این درجه از اهمیت را نویسنده  درز گرفته و به سکوت برگزار می کند. اما یک پاراگراف از این کتاب، گویای همه ی رازهای ناگفتنی است.

"آری بیست و نه سال است که در تبعید به سر می برم. احساس می کنم که کارهایم را انجام داده ام. دیگر چیزی ناکرده نمانده است.دیرگاهی است که کارم درمان بیماری است که با ویروس مرگ ایدز می جنگد. گوئی همیشه باید با چیزی بجنگم. دو دخترم"سپیده" و "مرال" بزرگ شده اند. سپیده روان پزشک است و در دانش گاه "ییل" کار می کند.مرال در شهر دیگری کار می کند و هر دو از من دور شده اند. سیمین هم به کار پزشکی مشغول است و در خانه هایی  که ساخته بودیم با پدر و مادرش در آرامش زندگی می کند. هم اکنون سال هاست که به تنهائی در خانه کوچکم روزها را می گدرانم!" برگ ۲۹۶ 

بی گمان پس از رسیدن به پایان خط زنده گی و مناسبات زناشوئی است که نویسنده، نه "هملت" وار به قصد انتقام خونین، از رقیبی که سال های سال است  سر در نقاب خاک دارد، بل که  "دون کیشوت" وار، شمشیر چوبی را بر می دارد و با بازگوئی یک جانبه ی آن ماجراهای ملالت بار بر جان باخته ای  تازیانه می زند که  گویا توطئه ی کثیفی چیده، همسراش را از او گرفته و به کاری واداشته که در شان یک پزشک نیست.  انگار که همسر، دختری است روستائی، بی سواد  و بی خبر از همه جا، که یک مرد شهری فریب اش داده است! انگار، نه انگار که همسر انسانی است سیاسی و مبارز، دانش آموخته ی دانش گاه و پرورش یافته در تهران و در خانواده ای امروزی!

نویسنده  با تلخی یادآور می شود که بمب می سازند و بچه می سازند، تا بر ماجراهای ملالت باری که بر دوش اش سنگینی می کند سایه بیندارد و گر نه چه کسی به خود جرات می دهد کودک را همتای بمب بداند آن هم  سپیده ای که دختر خود می نامد  و  پز می دهد که بزرگ شده،  روان شناس است و در دانش گاه  در جهان شناخته شده ی "ییل" کار می کند! به راستی شرم ندارد اگر سبیده و مرال به عنوان دو خواهر می توانستند این نوشته را بخوانند!

در ادبیات برون مرزی، خاطره نویسی و یادواره های زندان، وجه برجسته ای از کنش سیاسی و ادبی  ایرانیان برون مرزی  است و به گفته ی هوشنگ ابتهاج، شاعر و ترانه سرای سرشناس دهه های گذشته،  همه خاطره می نویسند، همه هم بی گناه اند! پس این همه خرابی از کجا آمده!؟ و کی مسول است

وجه برجسته ای از خاطره نویسی، افشای یکی از دو رژیم ستم گر شاهی یا اسلامی، یا هر دوی آنان است و وجه دیگری از خاطره و یادواره نویسی تصفیه حساب های کهنه،  نشتر زدن به دمل های چرکین و گذاشتن استخوان های تازه لای زخم های التیام نیافته ی دیرینه!

پرسشی که با خواندن هر نوشته به ذهن خواننده می رسد  و او را به خود وامی دارد، انگیزه نوشتن است  و اینک با خواندن این کتاب بابد دید نویسنده  پس از سپری ساختن چهار دهه از آن دوران دشوار، گذراندن پنچ سال در زندان شاه، ازدواج دوباره با همسر جداشده، و سه دهه زنده گی در آمریکا، به چه انگیزه ای  قلم بر می دارد و خشمگینانه،  واژه ها را ردیف می سازد؟  ‌‌‌آیا عزم بازگشت به مبارزه دارد و می خواهد  سری در میان سرها داشته باشد؟ یا با کند و کاوی در آن دوران، به مصداق به تنهائی قاضی رفتن و راضی برگشتن، به قصد تصفیه  حساب های کهنه،  با همسر و تازیانه زدن به رفقای پیشین است که  قلم می زند.

نویسنده برای بریدن از سازمان و خودداری از ادامه ی هم کاری، بهانه جوئی می کند  و شاید خوش باورانه  می پندارد که با انتقاد  از روشن نبودن برنامه مبارزاتی  سازمان و مسول تشکیلاتی اش که مسعود می نامد، او  و همسراش را رها می سازند تا مانند بیشینه ی مردمان خاموش جامعه سر خویش گیرند. اما ورای برخوردهای خشک رفقای سازمانی، که سازمان همین است و برنامه هم همین، در نهایت شگفتی، همسر را در کنار رفقای سازمانی می بیند و در همان برزخ جدائی از سازمان  و همسر، به جرم پیمودن نیمه راه  مبارزه،  دو بار سر از زندان در می آورد. اگر چه در ترک مبارزه و کناره گیری از مبارزه و گزینش یک زنده گی  بری از  دغدغه های  مبارزه، و مبارزه جوئی جدی است و آینده این حقیقت را به عریانی نشان می دهد. زیرا نویسنده در پایان سپری ساختن دوران زندان  و روی داد انقلاب شکست خورده ی سال پنجاه و هفت، اگر چه رژیم  نوپای جمهوری اسلامی،  به مراتب  خشن تر و جنایت کارتر است از رژیم پادشاهی، اما با آن سر جدال ندارد و حتا،  به اعتبار پیشینه ی آشنائی با آخوند مهدی کروبی، از شخصیت های  دست دوم رژیم و رئیس "بنیاد شهید"، که به جرم اعتراض به نتایج انتخابات ریاست جمهوری در سال هشتادهشت، هم اکنون شش سال است که در حبس خانه گی به سر می برد، ایستادن در کنار وی و جازدن خود را به عنوان مشاور وی،  بر مبارزه ی با رژیم  و هم کاری خود،  یا همسراش  با سازمان های انقلابی ترجیح می دهد و با بازگشت به زنده گی  عادی،  ازدواج دوباره با همسر جداشده ی پیشین، صحنه ی مبارزه، از هر نوع اش  را برای همیشه ترک  می نماید. بنا بر این جدی ترین انگیزه ای که باقی می ماند، همان تصفیه حساب است. 

در این تصفیه حساب، هر کدام از رفقای سازمانی را به نحوی نمدمالی می کند به ویژه مسعود  را به عنوان آخرین رابط تشکیلاتی،  سیمین  صالحی  به عنوان همسری دست کم فریب خورده،  بهرام آرام و رضا رضائی  به عنوان  رهبران سوء استفاده چی که نقشه های نارفیقانه می چینند! حتا حمید را که به عنوان رابط نخست تشکیلاتی از مشهد می شناسد وآموزش های لازم ایدئولوژیکی را تحت نظر وی می گذراند و از وی به نیکی یاد می کند،  به دلیل درخواست برای جدائی از سیمین مورد ملامت قرار می دهد.  !

بهرام آرام را همه جا بیتل می نامد که هم او نقشه ی قتل اش را ریخته و سیمین را ناجوانمردانه فریب داده و تصاحب کرده است. مسعود را متهم می سازد که در نقشه ی قتل هم دست بیتل است و سیمین هم به عنوان همسری که او را از خانه اش بیرون انداخته، بارها به او اهانت کرده که تو خائنی، تو پستی، تو پفیوز هستی، تو ترسوئی، این خانه برو!  دیگر نیا! و  پیش روی او  در محل قرار، نشانی خانه ی دوست اش عباس، اتراق گاه او را به بیتل می دهد تا او را ترور کنند.

انگار که سیمین بازیچه ای در دست سازمان که هر کس و ناکسی به او چشم دارد  در برگ    ۸۴   می نویسد سیمین تلفنی خبر داد که با مسعود به کوه می رفته و یک افسر ساواکی قصد تجاوز به او را داشته است که سییمن به او وعده می دهد فردا نزداش بیاید.  رضا رضائی هم یک بار قصد داشته به سیمین تجاوز کند.

اگر می نوشت افسر ساواکی قصد بازداشت آن ها را داشته است باز یک چیزی! باید پرسید  در مسیر "شیرپلا" یا "کلک چال"، یا  "اوین درکه"  که در روزهای تعطیل  کاروانی از کوهنوردان در راه هستند،  چه کسی به خود جرات می دهد راه را بر زنی تنها به بندد تا چه رسد به تجاوز،  به زنی که هم راه دارد و از کجا دانسته اند که افسر ساواکی است. 

البته تنها این یاران نیستند که تازیانه می خورند در لابلای نوشته دیگرانی را هم به تازیانه می بندد.

نویسنده از خود آغاز می نماید که تبار کرمانج دارد، یا به بیان کردهای ترکیه، کرمنج!،  شاخه ای از کردهای اهل تسنن شمال کردستان که به کردهای شکاک شهرت دارند و شاهان صفوی، با قهر حکومتی و خشونتی دامنه دار، در طی چند دهه، مرحله به مرحله، آنان را با ایل و تبارشان به شمال خراسان کوچ داده، در مناطق کوهستانی و ییلاق های کم سکنه، یا خالی از سکنه ی شمال خراسان، سکونت داده اند تا با قطع مناسبات آنان با کردهای نواحی تحت تصرف عثمانی، هم راه نفوذ عثمانی ها به آذربایجان را سد کنند  و  هم این که در برابر اقوام مهاجم شمال شرق به ویژه در برابر ازبک ها، که برای شاهان صفوی شاخ شده بودند، از وجود آنان،  که می باید از سکونت گاه ها و چراگاه های خود حفاظت کنند، بهره مند باشند و آنان به عنوان یک نیروی ایلی، با چابک سواران مسلح خود، در طی پنج سده، از دوران صفویه تا قاجاریه، در جنگ های محلی  خراسان  و مرزهای شمال شرقی کشور ایفای نقش دارند، اما در دوران پهلوی، به ویژه دوران رضاشاه، مانند دیگر عشایر و کوچ نشینان کشور، خلع سلاح و  رزیلانه سرکوب می شوند.

ناگفته نماند که کوچ  اجباری کرمانج ها، از شمال کردستان، به خراسان، به بهای سنگین خانه خرابی بی شمار، ویرانی روستاها و مراکز کوچ ایلی و مرگ  و میر غیر طبیعی ده ها هزار انسان  و مرگ و میر دام ها تمام می شود.

بنا به گزارش نویسنده، پدر بزرگ وی به نام ولی خان سردار، که در خدمت قوام سلطنه، استان دار وقت خراسان،  در شکست کلنل محمد تقی خان پسیان و کشتن او، مشارکت دارد، چند سالی دیرتر، در دوران اقتدار رضاشاه، پس از گذراندن یک دوره ی یاغیگری، فریب خورده، خود را تسلیم  مقامات دولتی می نماید و با محکومیت به حبس ابد با اعمال شاقه،  زیر بار کار سنگین ناوه کشی، جان می سپارد و یا  در زندان به قتل می رسد.

نویسنده با شرح این داستان و دلاوری ایل و تبار خود، آن گاه  که  به تنگنا می افتد، به یاد می آورد که تبار ایلی و کرمانجی دارد، از جنس دیگری است و نباید اجازه دهد که دیگران، یعنی  رفقای سازمانی، یاران دیرینه و گزیده ی خود،  چیزی را بر وی تحمیل کنند و او از پس زورگوئی آنانی  بر خواهد آمد.

اما جدای از این که کردها، چه در خراسان و چه در غرب کشور، در طی سده ها بخش مهمی از نیروی نظامی کشور در منطقه  و پاس دار مرزهای کشور بوده اند، یا در جنگ ایران و روس در قشون عباس میرزا از مرزهای شمالی دفاع نموده اند یا در جنبش مشروطیت با مشروطه خواهان به هم راهی پرداخته اند؛  اما شمار زیادی از سرداران کرد،  چه در جریان یاغی گری و چه در پیوند با زمین داران بزرگ و خان ها و روسای ایلات و عشایر، با زیر فشار گذاشتن توده های دهقانی و تخته قاپو ساختن آنان،  نقش ویران گری داشته اند. یا در کنار ارتجاعی ترین بخش حاکمیت به قتل و غارت می پرداخته اند. برای نمونه در شرایطی که یارمحمد خان کرمان شاهی، از مجاهدین صدر مشروطیت، با مجاهدین کرمان شاهی، از جنبش مشروطیت دفاع می نمود و برای دفاع از مشروطیت و مبارزه با استبداد محمدعلی شاه خود را به تبریز می  رساند و به اردوی ستارخان می پیوندد،  داوودخان رئیس ایل کلهر، در خدمت شعاع ال سلطنه برای بازگشت محمد علی شاه برکنار شده، تا باغ شاه  در غرب تهران آن روز  پیش می آید!

از همه ی ماجراهای کهنه ی تاریخی  که بگذریم، با اندوه فراوان باید گفت که دو تن از سرداران کرد، در تاریخ معاصر ایران ننگ بزرگی کاشته اند! یکی همین ولی خان در خدمت قوام سلطنه، در شکست جنبش اصلاح طلبی مردم خراسان  و کشتن کلنل محمدتقی خان پسیان، و  دیگری خالو قربان در خدمت رضاخان قزاق،  در شکست جنبش گیلان و کشتن میرزا کوچک خان! تا آن جا که کریم خان سردار، عموی دکتر کریم سنجابی، هنگام برخورد تصادفی با خالو قربان  در خیابان ناصرخسرو تهران به صورت اش  تف می اندازد  که ننگ کردها هستی! و تو چرا  سر میرزا را برداشتی و برای رضاخان بردی!

پدر نویسنده که از مال و مکنتی در روستا برخوردار است، برای دست یابی فرزندان اش به آموزش دبستانی و دبیرستانی، ساکن شهرستان قوچان می شود اما با این وجود، نویسنده تعطیلات تابستان  را با مشارکت در امر گله چرانی و  کار کشاورزی با خانواده اش در روستائی در دامنه ی کوه شاه جهان، بلندترین قله ی بینالود می گذراند و اینک در پی سه دهه تبعید داوطلبانه در ایالت فلوریدا، با حسرت از آن دوران یاد می کند. برگ ۸۸ تصویر زیبایی است از این یادها، تابلوی منثور! از نویسنده ای که دستی هم در نقاشی دارد و چند تابلواش تزئین کتاب است.

بدیهی می نماید که پدر نویسنده به اعتبار کینه ی دیرینه ی پدر کشته گی با رضا شاه،  در دوران پس از شهریور بیست، از نهضت ملی و دکتر مصدق پشتیبانی کند و پس از کودتای بیست و هشت مرداد هم، فضای خانه ی آنان، فضای سیاسی باشد و پدر و مادر بزرگ، از دلاوری پدر بزرگ سخن گفته باشند و  به ویژه گفتار بانو مرال همسر دوم .ولی خان به زبان کردی که تزئین چند برگ از این نوشته است نمی تواند در روحیه دوران جوانی نویسنده بی تاثیر باشد. گزینش نام مرال بر روی یکی از خواهران نویسنده و در پی مرگ خواهر بر روی دختر نویسنده هم نشانه ی احترام به این بانوی دلاور کرد است.

نویسنده، پس از ورود به دانش گاه،  که امکان بحث و گفت و گوهای سیاسی و مبارزاتی  به طور نسبی فراهم تر است، به مبارزه ی سیاسی روی آورد و  اذعان دارد در سال های پایانی دوران دانش جوئی در دانش کده ی پزشکی دانش گاه فردوسی در مشهد، امکان تماس با یک گروه سیاسی کار کمونیستی  و هر دو گروه چریکی، فدائی و مجاهد  را پیدا می کند و اگر چه مذهبی آن چنانی هم نیست، که تنها به مذهب بیندیشد و مبارزه ی خود را در قالب بینش مذهبی تبیین کند، اما ایستادن در کنار مجاهدین خلق را بر ایستادن در کنار چریک های فدائی خلق، به اعتبار آینده نگری درست تر می داند  و از سال چهل و نه شمسی، خود را عضوی از سازمان هنوز بی نام مجاهدین خلق قلم داد کند.  برگ،۳۸

شگفتی در این نیست که نویسنده پنجاه سال پس از  این ماجرا، هنوز هم ایستادن در کنار مجاهدین خلق را در آن برهه ی زمانی، یا در زندان مشارکت در نماز جماعت را در کنار مذهبی ها  بر ایستادن در کنار  رفقای فدائی یا کمونیست ها درست تر بداند.  زیرا شمار چندی از اندامان این سازمان، پیش از اعلام مواضع هم  خود را کمونیست می دانستند. شگفتی در رازداری کنونی وی است که چرا از افشای هویت واقعی شماری از آنان خودداری می ورزد. و با وجود انتشار بخش  زیادی از اسناد  ساواک شاه،  در باره ی سازمان مجاهدین خلق و انتشار هویت واقعی شمار زیادی از کادرهای قدیم و جدید با نام و نشان و سمت های تشکیلاتی، از مرکزیت تا دفتر سیاسی و هیات اجرائیه و مسول و معاون مسول، از جانب خود مجاهدین  در روزنامه ی مجاهد، انتشار یافته، نویسنده هنوز هم از  محمد و حمید و مسعود  نام می برد. 

در شرح حال خود، می نویسد با یک نفر از مجاهدین آشنا شده، آموزش های اولیه را که مشتمل است بر مطالعه ی چند جلد از کتاب های گزینشی و یا تدوین اندامان سازمانی و به خط  مشی مجاهدین بر می گردد زیر نظر وی می گذراند، بدون آن که بگوید او کیست؟ حتا با نام مستعار! بی گمان نه از شمار جان باخته گان است و نه از شمار رهبران کنونی، پس این می ماند که در خانه اش لم داده  و کار سیاسی نمی کند! یا در کنار جمهوری اسلامی دست اندر  کار داد وستد،  یا بساز و (بفروشی) بندازی است.

حمید کیست؟ همان کسی است که او را به وی سپرده اند تا تحت نظر او آموزش های سیاسی و ایدئولوژیکی خود را تکمیل کند اما  چرا نمی گوید حمید هم کیست و اکنون چه کار می کند؟ حمید هم او را در تهران به مسعود می سپارد و در مورد مسعود هم به همین گونه برخورد می کند! به راستی این رازداری چه توجیهی دارد.

نویسنده پس از تکمیل آموزش های تئوریک، خود به یکی از آوازه گران این جریان سیاسی ــ مذهبی مبدل می شود و پس از آشنائی با همسر آینده اش خانم سیمین صالحی، دانش جوی همان دانش کده ی پزشکی  که یک سال بر وی ارشدیت دارد و پس از پایان دوره ی پزشکی به تهران بر می گردد، وی را هم ترغیب می کند که به این جریان به پیوندد و آن گاه که وی را به سازمان می شناساند، خود کنار می کشد . البته سیمین صالحی تنها کسی نیست که وی جذب نموده باشد، از  دانش جوی دیگری به نام نیلوفر نام می برد که آماده ی پیوستن است و از یزدانی که پس از  تماس های اولیه با سازمان به دام می افتد. 

نویسنده که بنا بر روایت خود از شمار دانش جویان ممتاز به شمار می رود،  پای همسر که به میان می آید، عشق به زنده گی و زناشوئی، بر آرزوی  پزشک شدن افزوده می شود. زیرا از یک سوی با انتشار خبر بازداشت  و تیرباران  شمار زیادی، ــ البته زیاد به اعتبار نسبی ــ  از رفقای فدائی و برادران مجاهد،  از یک سوی در درون وی،  تردیدهای جدی نسبت به ادامه ی راه مبارزه و هم راهی با یاران سازمانی اش بروز می کند و از سوئی دیگر، با  بگو مگوی یاران و در برابر پرسش قرار گرفتن مساله ی ازدواج، دامنه ی اختلاف  بالا می گیرد!

به وارونه ی چریک های فدائی خلق، که از بدو فعالیت،  به نقش زن در جنگ چریک شهری و در سازمان دهی خانه های تیمی آگاهی داشتند؛  رهبران اولیه مجاهدین خلق در دوران تدارک چند ساله برای مبارزه ی مسلحانه، هنوز اهمیت چندانی برای نقش زنان در مبارزه قائل نمی شدند و نیازمند زمان بود تا نسل دوم رهبری،  دریابد دست کم حضور زن در خانه های تیمی پوششی است برای فریب دشمن و چهره های کنج کاوی که از حضور چریک ها در خانه و محله ی خود وحشت دارند و و نسبت به حضور مردان جوان دل واپسی نشان می دهند.

پس از ضربه ی تابستان پنجاه، که تجدید سازمان بقایای گروه، برای عملیات چریک شهری در دستور کار قرار می گیرد و آموزش ضربتی نیروها برای فراگیری شیوه ی ساختن و کار گذاشتن بمب های انفجاری و سازمان دادن مجاهدین در خانه های تیمی،  در دستور کار قرار می گیرد، نویسنده  را هم که در طی چند سال گذشته تحت آموزش داشته اند، به تهران فرا می خوانند. اما نویسنده که  مبارزه را برای خود تنها در قالب مطالعه و بحث های دو نفره بر سر مواضع سیاسی می بیند، در جریان انتقال به تهران و آموزش های عملی برای اقدامات چریکی در برابر مسول تشکیلاتی اش که مسعود می نامد، بارها  می ایستد و به گفته ی خود،  هنگام تمرین راننده گی یا رفتن به استخر شنا با او یک، به دو می کند.

و از آن جا که برای این کار آماده گی ندارد و انتظار هم ندارد  که یک نفر پزشک را به کار عملی وادارند، دزدیدن یک چنگال از فروش گاه بزرگ ایران، یا خرید ابزار کار از ابزار فروشی های میدان حسن آباد برای ساختن پوسته ی بمب، بر وی گران می آید.و وحشت از اقدامات پس از آن، به درجه ای  برای اش دشوار می نماید که رابطه  با مسعود  را  آن چنان به مرز  انفجار می رساند که   مداخله ی رفقای بالائی را در پی دارد. برگ های ۶۸ تا ۷۸  

نه با ارزیابی اومانیستی امروزی ما،  که با ارزیابی  از شرایط مبارزه در چهل سال پیش، کشور شاهنشاهی ایران، می باید به این دوست حق داد که برای کار چریکی ساخته نشده است. زیرا در شرایطی که رفقای فدائی مسلحانه دست به مصادره ی موجود بانک ها می زدند، دزدیدن یک چنگال از فروش گاه بزرگ برای او  و  یا دزدیدن یک عینک دودی از فروش گاه  فردوسی برای سمپات اش که "یزدانی" می نامد؛  دشواری به بار می آورد. برگ های ۶۵  و ۱۴۰ بی جهت هم نیست که در  برابر سیاست جدید و آموزش های چریکی می ایستد  و درخواست می نماید که به وی فرصت دهند تا درس اش را به پایان رسانده و  سازمان از تخصص اش  به عنوان یک پزشک بهره مند باشد.

از این روی با وجود مخالفت نه چندان جدی سازمان،  تصمیم  بازگشت می گیرد  تا دوران آموزش پزشکی را در مشهد به پایان برساند. اما از آن جا  که سیمین را به سازمان شناسانده،  در این هیر و بیری که  نقش زن در سازمان اهمیت ویژه ای می یابد، رابطه ی سیمین با سازمان در غیبت وی بالا می گیرد و  در بازگشت به تهران، به نحو دوگانه ای از جانب سازمان و همسر تحت فشار قرار می گیرد که یا در سازمان بماند و مانند دیگر یاران، در خدمت سازمان در آید و یا با ترک سازمان، از سیمین هم دست بردارد. البته خوداش هم جدائی از سیمین را برای هر دو نفر سودمند می داند تا مبادا در پیوند با او برای اش گرفتاری ایجاد شود!

با اعدام های ضربتی سال های پنجاه و پنجاه و یک، به نشانه ی شدت عمل ساواک و دست گاه های پلیسی شاه،  بر آگاهان، به ویژه مبارزان  سیاسی،  پوشیده نیست، که مبارزه ی چریکی و کار کردن با سازمان های چریکی،  مساله ی  مرگ و زنده گی است. میانگین عمر چریک شهری شش ماه و یک سال است و نویسنده،  گزینش دشواری در پیش  روی دارد.  استقبال از مرگی ناخواسته و ماندن در کنار سازمان و همسر، یا سر خویش گرفتن و از مهلکه گریختن!

در درون سازمان های مسلح زیرزمینی، به ویژه سازمان های چریک شهری، مناسبات نظامی برقرار است، مناسبات نظامی دوران جنگ و نه مناسبات عادی سلسله مراتب فرماندهی در زمان صلح؛ مناسباتی سخت خشن و غیر انسانی، و بی گمان نمی توان انتظار داشت که ملاحظات انسانی، در درون چنین سازمانی، هم چون مناسبات انسانی در درون یک سازمان قانونی و رسمی  در کشورهای دموکراتیک مورد توجه باشد. زیرا در سازمان های چریکی و زیر زمینی، مساله ی اساسی، مساله امنیت است و  بقای سازمانی،  که با کم ترین لغزش هر اندام سازمانی و حتا یکی از هواداران دور، به خطر می افتد و  پای مرگ و زنده گی مبارزان و تلاشی سازمانی به میان می آید.

نویسنده ادعا دارد که رفقای سازمانی قصد کشتن او را داشته اند، برگ های ۱۱۷ تا ۱۲۱  و گویا از راز قتل خویش پرده بر می دارد. افشا ی چند مورد ترور درون گروهی سازمان مجاهدین خلق در دوران شاه، نشان می دهد که اگر داستان سرائی نویسنده درست باشد، همان طور که مسعود گفته، بیش تر قصد ترساندن وی را داشتنه اند تا افراد تحت مسولیت خود را به سازمان بسپارد.  اگر قصد کشتن وی را می داشتند با توجه به رابطه ی سیمین با وی به گونه ای دیگر عمل می کردند. یک سازمان زیر زمینی با مشی مسلحانه،  آن قدر ناشیانه عمل نمی کند که سوژه  بی درنگ به طرح آنان آگاهی یابد و پس از افشای طرح ترور هم،  بار دیگر با  وی  تماس برقرار سازد تا  زیر مجموعه های وی را تحویل گیرند.

در رابطه با طرح قتل، پای سیمین را هم به میان می کشد که گویا مانند لیلا زمردیان  که مسلح بودن همسراش شریف واقفی و  رابطه ی وی با صمدیه لباف را خبر می دهد، او هم  در این توطئه هم دستی می کند. و نشانی او را تلفنی به اطلاع می رساند.  اگر افشای مسلح بودن مجید شریف واقفی که اجازه ی حمل سلاح نداشته و افشای طرح انشعاب وی، از جانب  لیلا زمردیان دو سال دیرتر، به اوج دوران بحران ایدئولوژیکی  درونی سازمان بر می گردد؛ در این دوره، نه چنین بحرانی وجود دارد و نه نویسنده  در صدد انشعاب است که سیمین همانند لیلا گرفتار دوگانه گی ایدئولوژیکی شده باشد. به راستی اگر نویسنده بر این قضیه یقین می داشت، پس از آزادی سیمین از زندان،  باز هم سراغ وی می رفت تا تجدید رابطه و ازدواج کند؟

نویسنده  می گوید سیمین با من قرار گذاشت در پارک شاهنشاهی، پای تنها تلفنی که می شد با آن تماس گرفت و  از من پرسید که آیا حاضر به بازگشت هستم  و پس از پاسخ من دایر بر  خودداری از ادامه هم کاری  و بازگشت به سازمان، زنگ تلفن به صدا در آمد، سیمین پای تلفن رفت و گزارش داد  که حاضر به بازگشت نیست و همان جا نشانی خانه ی مرا داد که اعتراض کردم.  یعنی این تشکیلات زیر زمینی و این آدم ها، این اندازه ناشیانه عمل می کنند!؟

اگر مساله ی کشتن نویسنده به طور جدی در میان بود و نه پای ترسانیدن وی، بیخ گوش اش  نشانی منزل اش را نمی خواستند. سیمینی که در سطح رهبری با سازمان کار می کند، چرا بیخ گوش  نویسنده  و از طریق تلفن عمونی نشانی خانه اش را می دهد؟ چرا  پیش از این نباید نشانی اش  را به سازمان یا بهرام آرام یا رضائی داده باشد؟ چرا این تشکیلات از تنها تلفنی بهره می گیرد که ارتباط دوگانه دارد و می تواند تحت کنترل باشد؟ و اگر سیمین را برای قتل  وی  با خود هم دست ساخته باشند،  چرا با ماشین سیمین  به کمین گاه امنی نکشند اش؟  و چرا  نویسنده پس از آزادی دور نخست در زندان یک بار دیگر  با سیمین قرار پارک ساعی می گذارد  و ده ها امای بی جواب دیگر!

نویسنده از دو نوبت بازداشت خود یاد می کند که در نوبت نخست از جانب "یزدانی"  که به سازمان وصل نموده، لو می رود  و  او به احتمال زیاد برای این که پای رفقای سازمانی را به میان نکشد و قرار  آن ها را لو ندهد، با توجه به آگاهی از موضع نویسنده که با سازمان قطع رابطه نموده، خود را به وی می چسباند تا از زیر بار رابطه ی تشکیلاتی شانه خالی کند. ناگفته نماند که نویسنده با وجود این که می دانسته است یزدانی به احتمال زیاد بازداشت شده است، دست به اقدامی نمی زند و پای به گریز نمی گذارد  بار  دوم هم پس از بازداشت سیمین، از جانب پدر و مادراش به عنوان همسر سیمین لو می رود!

اگر چه نویسنده پیش از بازداشت دور نخست به طور رسمی از سیمین جدا می شود اما هم چنان گوشه ی چشمی به وی دارد  و سه ماه  پس از آزادی نوبت نخست از زندان مشهد به بهانه ی  گزارشی از بازداشت خود  و جمع بندی رفقای زندان از  شیوه ی  مبارزه و تاکید بر کار توده ای در کنار کار نظامی، از سیمین درخواست دیدار می نماید  که سیمین با او قرار خیابانی می گذارد در همان پارک ساعی!

در این دیدار سیمین که در غیبت او با ازدواج سیاسی و درون گروهی، با تصمیم تشکیلاتی،  یا گرفتاری عاشقانه، به ازدواج بهرام آرام درآمده  و باردار است. به نویسنده به عنوان شوهر پیشین، به چشم غریبه  می نگرد که بر وی  گران می آید و آگاهی بر باردار بودن وی گران تر از  سردی دیدار وی!  روی دادی فراموش نشدنی  که نویسنده  با تلخی از آن یاد می کند.

"... تکان دهنده بود. تکان خوردم. که (منظور چه کسی است) این بار را در جسم او کاشته است؟  یکی از همان ها؟ که بنام انسانیت،  انسان را نابود می کنند؟ بیتل؟ جز او کسی نمی تواند باشد؟ برگ ۲۰۰

".. طرح های نسنجیده می ریختم، توطئه علیه هم می چیدیم، نقشه ی نارفیقانه، کثیف و غیر انسانی برای هم می ریختیم، به نام انسانیت برای هوس های شخصی، شخصیت کشی و رفیق کشی می کردیم. و ... "  همان برگ

سیمین پس از بازداشت و مداوا،  زیر فشار ساواک در کنار  پرویز ثابتی، شناخته شده به  "مقام امنیتی"،  در تلویزیون ظاهر می شود و نویسنده که در زندان قصر پای تلویزیون نشسته، زخم دل اش تازه می شود:

  " چه طور شد به این جا رسید، داستان کودک چیه؟ سرنوشت او چه می شود؟ بمب سازی و کودک سازی؟ برگ ۲۴۶ ... آن شب بود که دریافتم بیتل همان بهرام آرام است که رهبری سازمان را بر عهده دارد .."

نویسنده در جائی دیگر ادعا دارد ماجرای کشتن یکی از مساله دارها را تهرانی در اختیار وی گذاشته که بخواند.

" ... به خوان دکتر! به خوان ادامه بده!

ادامه دادم، فشرده داستان این بود که بهرام آرام (بیتل) از رهبران سازمان، یکی از اعضا را که با او رابطه داشته است و تصمیم گرفته بود که از سازمان کناره گیری کند با برنامه از پیش ساخته و پرداخته به آن خانه می آورد. دستیار او در این عملیات نویسنده ی بازجوئی بود.که می خواندم . بهرام آرام با دست خود به مغز آن عضو ناراضی تشکیلات شلیک می کند پس از این که از مرگ او مطمئن می شوند، به بریدن دست و پای او می پردازند تا جسد را در ماشین جای بدهند. در این جا است که بهرام آرام از آن زن پارچه بزرگ می خواهد تا جسد شقه شقه شده را در آن به پوشاند. جسد را در جعبه عقب اتومبیل جا می دهند. سپس به سوی یکی از بیابان های اطراف تهران می رانند. در نقطه دنجی جسد را از اتومبیل خارج می سازند و به اتش می کشانند.تا پایان سوختن جسد به تماشا می نشینند." برگ ۲۵۵

با اندوه فراوان این داستان و چند داستان مشابه دیگری واقعیت دارد و هر کدام به نوبه ی خود، جنایتی است تاریخی و فراموش نشدنی و بار سنگینی بر دوش همه ی مبارزان .و جان بازان آن دوره! که اگر تهرانی به عنوان دانه پاشیده باشد تا با اگاهی از نقظه ضعف های  نویسنده، وی  را به دام اندازد و یا  نویسنده دیرتر از منابع دیگری کسب کرده باشد چون پیش از این هم توسط حسین روحانی بازگوئی شده،  هم از جانب وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی! اما چرا تحریف داستان!

آن زن که نام می برد سیمین است. راننده گی ماشینی هم که جسد  را به آن انتقال  می دهند با سیمین است.

قربانی یاد شده، " علی  میرزا جعفر علاف " نام دارد با نام مستعار "پرویز" که یک برادر و خواهراش هم در خانه های تیمی سازماندهی شده اند و خواهراش طاهره با نام مستعار مریم همسر محمد تقی شهرام است. وی  پس از جدائی از همسر و تنها گذاشتن وی با فرزندان، پس از مدتی زیستن  در خانه های تیمی  و مخفی گاه را تاب نیاورده، تصمیم به خروج از سازمان  و تسلیم  خود  به مقامات ساواک را دارد. در باره ی او به بحث می نشیند و در جمعی که برادراش هم هست  رایزنی می کنند  یا کشته شود، یا به یک شهرستانی انتقال یابد و به کسب و کار بپردازد و یا از کشور خارج شود که  با بی خردی کشتن را مطمئن ترین راه حل می دانند. چون  بیم ان دارند پس از خروج از کشور  و یا انتقال به شهرستان دوباره برگردد، خود را تسلیم کند، در ماشین کمیته بنشیند و همه را یکی پس از دیگری نشان دهد.  و از این روی  تصمیم به قتل وی می گیرند. در نتیجه ترور وی براساس یک تصمیم نادرست جمعی و سازمانی است و نه  تصمیمی یک نفره،  که  بهرام آرام به تنهائی گرفته باشد.

در این دوره سازمان مجاهدین توسط  یک رهبری سه نفره که هر کدام در صدر یک شاخه هستند،  اداره می شود.

شاخه سیاسی به رهبری تقی شهرام و عضویت همسراش طاهره میرزا جعفر علاف، عبداله زرین کفش  و علی رضا سپاسی آشتیانی

شاخه نظامی به رهبری بهرام آرام  و عضویت همسراش سیمین صالحی ، محمد ابراهیم جوهری و لطف اله میثمی که دیرتر می پیوندد

شاخه ی  کارگری، به رهبری مجید شریف واقفی، همسراش لیلا زمردیان، وحید افراخته و محمد یزدانیان

دو فقره از قتل های درون گروهی مجاهدین، که در این دوره انجام می گیرد و سیمین به عنوان عضو شاخه نظامی در آن دخالت دارد، هر دو به اعتبار امنیتی انجام می گیرد. حسین روحانی به عنوان یکی از رهبران پیشین مجاهدین و از رهبران سازمان پیکار هم  که قتل های درون سازمانی را محکوم نمود، این دو فقره قتل را امنیتی و درست ارزیابی نمود. در مورد قربانی دیگری به نام جواد سعیدی که مدتی رابط سازمان و بازار است و برای یاری دهنده گان بازاری پیام می فرستاده که خود را جمع و جور کنند. چون که او تصمیم دارد خود را به ساواک معرفی کند، رضا رضائی در مقام رهبری سازمان دستور بازداشت وی را می دهد. حتا کاظم ذوالانوار هم از زندان پیام می فرستد که هر چه زودتر کشته شود. به بیان روشن، هیچ کدام از این دو نفر و یا دیگرانی که در کشتارهای درونی دست داشتند از موضع شخصی و منافع شخصی نبوده  که رفیق کشی نموده  باشند. و در هر دو مورد  دستور تشکیلاتی را به اجرا در می آوردند  

در این دوره هنوز ایدئولوژی سازمان، ایدئولوژی اسلامی است و سیاست سازمان  در مورد جذب  زنان و سازمان دادن زنان  در خانه های  تیمی سرشاخه ها،  ازدواج  شرعی و سیاسی ــ تشکیلاتی در چهار چوب سنت های جاری است!  ازدواج  لیلا زمردیان با مجید شریف واقفی،  ازدواج سیمین صالحی با بهرام آرام  و ازدواج طاهره ی میرزا جعفر علاف  با تقی شهرام را هم باید از این مقوله دانست.  هنگامی هم که سیمین سه ماه پس از آزادی نویسنده از زندان مشهد،  بر روی نیمکتی در پارک ساعی با وی دیدار می کند. دیدار یک زن مسلمان  شوهر دار با یک نامحرم است.

آیا زنی که ازهمسراش جدا می شود اختیار خود را دارد که  به ازدواج دیگری درآید و یا حتا بدون پیوند و علقه ی ازدواج، با دیگری  هم بستر و باردار شود یا نه!  حتا در فرهنگ اسلامی هم شوهر پیشین، پس از جاری شدن صیغه ی طلاق،  حقی بر زن مطلقه ندارد و نامحرم تلقی می شود. حتا اگر پای عشق و عاشقی در میان باشد! آیا یک زن حق ندارد به دیگری عاشق شود؟ 

تمام مساله برابری زن و مرد و پایان دادن به نظام مردسالاری در جهان و به ویژه در کشورهای اسلامی و جامعه های سنتی همین است که مردان برابر حقوقی زنان را  در عمل اجتماعی می پذیرند یا نه؟ چه گونه است که مردی به خود اجازه می دهد با داشتن همسر، سراغ زنی دیگر و عشقی دیگر برود و زن نباید چنین اجازه ای داشته باشد؟  

در کشوری که دانش آموخته ی دانش گاه، پزشک متخصص و زندانی سیاسی رژیم شاه، پس از سه دهه زنده گی در آمریکا و شناخت جامعه ی امروزی، با زن، همسر و مادر فرزنداش این چنین برخورد می کند و پس از جدائی از او، باز هم او را ملک طلق خود می داند و به سبک و سیاق مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها می نویسد که این بار را در جسم او کاشته است و  دو سال پس از جدائی و طلاق رسمی  از باردار شدن او این گونه یاد می کند؛ از  آخوندهای حکومتی و غیر حکومتی  و حاج بازاری ها و مردمان  سنتی  از زن و مرد چه انتظاری می توان داشت.

آیا یک پزشک نمی داند که کودک بازده اراده ی مشترک دو انسان است و اگر زن کودک را نخواهد می تواند کورتاژ یا سقط جنین کنند

آیا انقلابیون حق ندارند بچه دار شوند! در همان سازمان مجاهدین این تنها سیمین صالحی و بهرام ارام  نیستند  که بچه دار می شوند. طاهره و تقی شهرام هم صاحب یک پسر می شوند  و در دوره ی حاکمیت جمهوری اسلامی شمار کودکان نسل انقلاب آن چنان زیاد شد که شیرخواره گان زندانی داشتیم و دیگر برای کسی شگفتی به بار نمی آورد. 

اما هر کس که از دور دستی بر آتش دارد  نمی تواند ادعا کند از آتش گذر کرده است اگر چه گرمای آتش بر تن اش هم نشسته باشد.

یک برگ از این نوشته، آن هنگام که در روز بیست وهفتم مرداد ماه سال پنجاه  وسه،  با انفجار بمب دست ساز، خانه ی تیمی در خیابان شیخ هادی دچار حادثه می شود و سیمین که یک چشم اش را از دست داده،  پیش از اقدام به فرار با تنفس مصنوعی به یاری رفیق نیمه سوخته و از  دو چشم نابینا شده اش لطف اله میثمی می پردازد و آن گاه  که دیگرانی به یاری مجروح می پردازندِ؛  خود با  سر و صورت  نیمه سوخته سلاح  بر کف، در صدد گریز از منطقه بر می آید، نشان می دهد که گذر از آتش به چه معنا است و چه کسانی از آتش گذر کرده اند.

از بام خانه ای پائین می پرد،  پاهای اش آسیب می بیند و با پای اسیب دیده  در خیابان پیکانی را از یک راننده می گیرد و چون پاهای آسیب دیده  به اختیار نیستند که ترمز کند، در مسیر کوتاهی  با ماشین دیگری تصادف می کند و دوباره در صدد بر می آید که  خودرو دیگری را به اختیار در آورد  و  هنگام درگیر شدن با راننده اش که پیرمردی است بی هوش بر زمین می افتد و پیش از آن که اخرین گلوله اش را بر خود شلیک کند، بی هوش به اسارت در می آید. 

بی گمان اگر پای گذر از آتش  در میان باشد این نویسنده نیست که از آتش گذشته است. زیرا آن گاه که وی از میدان چنین مبارزه ای  می گریزد و در پی دریافت مدرک پزشکی و تامین آینده ی خویش، تهران را ترک و  به مشهد و کلاس درس باز می گردد؛ این دکتر سیمین صالحی است که  به عزم پای داری در مبارزه به پای مرگ می ایستد و آن کس هم که از سرنوشت دوتن دیگر آگاهی دارد،  در می یابد  هم آنان اند که از آتش گذشته اند، اگر چه قلب پرتپش شان از کار بازمانده  و در گرمای سوزناک گلوله های باروتی دشمن سوخته اند و نویسنده ناشیانه تلاش دارد با شراره های قلمی، پر و بال سوخته ی آن ققنوس ها  را دو باره به آتش کشد.

سبک کار چریک شهری، بازی با آتش است. همه جا آتش است و  آتش پرشرر و سوزان، زیرا مبارزه در برابر  دیده گان پلیس همه جا حاضر انجام می گیرد. جنگ پارتیزانی در کوهستان و روستا نیست که چریک ها درقلب جنگل بیمارستان و زندان داشته باشند یا کیلومترها تونل! آن گاه که  به اعتبار امنیتی برای پرهیز از اسارت و نگه داری اسرار تشکیلاتی، قرار است آخرین گلوله را بر شقیقه ی خویش و یا مخ خویش شلیک کنی! بی گمان ماقبل آخری را هم بر شقیقه و یا قلب رفیق هم رزم ات شلیک خواهی کرد!

نویسنده

اما در این نوشته، اشتباه های آشکار و یا اطلاعات نادرست هم کم نیست  که  تنها به چند موردی از آن  می پردازم:

در مورد طلاق می نویسد که سیمین برای دیدار قرار گذاشت، به خانه آمد و گفت که آمده است تا طلاق بگیرد برگ ۱۱۴،‌۱۱۵  و انگار که فیلم هندی را توضیح می دهد که سیمین به گریه افتاده است.  زنگ خانه را به صد در آورد و گفت آمده است که طلاق بگیرد. حال این که در چند جای دیگر از این نوشته از مساله طلاق سخن گفته و نمی تواند ابتدا به ساکن  و بدون درخواست مشترک یا جداگانه از دادگاه خانواده یک باره روی داده باشد!

از سال ۱۳۴۶ که با قانون حمایت ازخانواده، قانون ازدواج و طلاق تغییر نمود تا پایان سال پنجاه و هفت و روی کار آمدن جمهوری اسلامی، طلاق  دیگر یک جانبه در اختیار مرد نبود. زن و مرد هر دو حق طلاق داشتند اما با حکم دادگاه و بدون مجوز حکم دادگاه  خانواده، دفتردارها اجازه ی صدور برگ طلاق نداشتند.

در برگ ۱۰۸ لنین را هم مانند بهرام آرام  و تقی شهرام دراز  می کند و  می نویسد مومنین به لنین و حزب که در چکا جمع شده بودند به دستور لنین صد تا  پانصدهزار نفر را کشتند. این آمار را نویسنده از هر کجای جهان که به دست اورده باشد و یا از هر کتابی که کشف کرده باشد، نقل آن از خرد و آدم خردمند به دور است. آیا به عنوان یک پزشک که با آمار و اطلاعات دقیق پزشکی سر و کار دارد، نمی داند که آمار باید بر اطلاعات دقیق و جمع بندی شمارش یا تکرارهای دقیق مبتنی باشد!؟

 به اعتبار آماری و شمارشی،  تفاوت صدهزار،  تا پانصد هزار زیاد است ، باید از دره ی بسیار ژرفی گذشت و به فراز بسیار بالائی رسید.آدم باید ساده لو باشد که  آماری به این گل و گشادی را باز پخش نماید. چکا اگر صد نفر را هم ترور می کرد و لنین اگر دستور  ترور یک نفر از مخالفان را هم می داد،  باز هم در خور سرزنش و انتقاد بود تا چه رسد به این که شمار زیادی را کشته اند.  اما بهتر است که رخ دادهای تاریخی را آن چنان انتقال داد که به واقعیت نزدیک تر باشد.

 پس از روی داد انقلاب اکتبر، با سازمان دادن چکا و ترور سرخ چکاُ  در برابر سازمان زیر زمینی و تروریستی "سوسیال رولوسیونرهای راست" و ترورهای سیا، چکا واکنشی بود دفاعی و از موضع ناچاری!

سوسیال رولوسیونرها، پس از روی داد انقلاب اکتبر با اشعاب چپ و راست دوپاره شدند. پاره ی اصلی چپ شد و به بلشویک ها  و انقلاب بلشویکی پیوست و پاره راست که شمارشان به چند هزار نفر هم نمی رسید تا چه رسد به صد هزار و پانضد هزار! در کنار سلطنت طلبان و ضد انقلاب دست به ترور چهره های انقلابی زدند.

برگ ۳۰۹، از کشتن میلیون ها تن از اعضای حزب کمونیست اتحاد شوروی یاد می کند که به دستور استالین سلاخی شده اند. از این که در جریان محاکمات مسکو، در سال های سی و شش، تا سی و هشت، شمار زیادی از چهره های سرشناس و کادرهای حزبی از دفتر سیاسی تا کمیته مرکزی و نماینده گان کنگره های حزبی، به دلایل واهی توطئه و خیانت،  جنایت کارانه اعدام شدند و در گزارش مستند نیکیتا خروشجف به کنگره بیستم حزب کمونیست اتحاد شوروئ پیشین مندرج است، تردیدی وجود ندارد اما  شمار قربانیان حزبی  سه رقمی است و نه هفت رقمی میلیونی! اگر چه، بازداشت، شکنجه، بازجوئی، پرونده سازی و دادگاهی شدن هر کدام از آنان، جنایتی است فراموش نشدنی و تاریخی! اما حزب کمونیست شوروی،  در سال های نخست فرمان روائی استالین،  میلیون ها نفر عضو نداشت تا چه رسد به قتل عام میلیون ها نفر!

دست گاه های جاسوسی غرب، تلفات میلیونی شهروندان اتحاد شوروی در جنگ با ضد انقلاب داخلی، مهاجمین خارجی و دیرتر فاشیست های هیتلری در جنگ دوم جهانی  را هنو

ز هم به حساب انقلاب اکتبر می نویسند تا چه رسد به رقم خودساخته ی چهار میلیونی تلفات دهقانان بر اثر کم بود مواد غذائی و  کاهش خوراک دام، رقمی بزرگ برای ایجاد وحشت از انقلاب!

در فرایند سوسیالیزه کردن کشاورزی، شمار زیادی از دهقانان مرفه، که با اشتراکی کردن زمین ها، یا چهارپایان خود، به مخالفت بر می خاستند و دام ها را می کشتند، یا مزارع را به آتش می کشیدند، به حکم دادگاه های فرمایشی محاکمه و به اردوگاه های کار اجباری تبعید می شدند که تا زمان مرگ استالین و به قدرت رسیدن خروشچف در اردوهای کار ماندند. شماری از این تبعیدیان  در اردوگاه ها به مرگ طبیعی مردند و  بی گمان استالین در کشتن آن به عنوان کارگران  بی جیره و مزد سودی نداشت. اما رقم تلفات چهار میلیونی ادعائی، تلفات جنگ داخلی را هم در بر دارد که ارتش سرخ و نیروهای داوطلب مردمی،  قهرمانه در برابر  ضد انقلاب داخلی و چهارده کشور مهاجم ایستادند و از انقلاب دفاع نمودند.

نویسنده ی گرامی سعید سلطان پور را هم بی بهره نمی سازد و در برگ ۲۲۶، در باره ی سعید سلطان پور در دفتر زندان می نویسد: "آن جا مرد جوانی را دیدم، لاغر، با پاهای پانسمان شده که دست های اش می لرزید. او سعید سلطان پور شاعر مبارز بود"

همه ی کسانی که سعید را از نزدیک می شناسند می دانند که سعید، نه لاغر بود و نه  لرزش دست داشت. کسی هم نبود که هنگام انتقال از شکنجه گاه، اوین یا کمیته مشترک، به زندان قصری که پیش از آن  هم  بار دیگری تجربه کرده بود، دست اش به لرزد یا تن اش!  آن هم سعید سلطان پوری که در رژیم شاه چند نوبت بازداشت می شود و هر بار پس از آزادی از زندان، رساتر از گذشته بانک بر می آورد.  پس از بازداشت نخست  در سال پنجاه، "نوعی از هنر و نوعی از اندیشه" را انتشار می دهد و پس از بازداشت چند ساله ی دور دوم، در شب های شعر گوته، "بر کشورم چه گذشت" را می خواند یا از چهار حرف حرف می زنیم! کشور یا چریک!

اگر رژیم شاه نتوانست سعید را از میان بردارد و نعره ی انقلابی اش را خاموش کند، رسالت ناتمام اش را جمهوری اسلامی به پایان رساند. وی را در شب زفاف ربودند  تا لچند هفته دیرتر، جوردی بدون محاکمه تیرباران اش کند. به به راستی  نویسنده چه انگیزه ای دارد در خراب کردن چهره های انقلابی و چرا به  چهره های انقلابی ناشیانه تنه  می زند! در باره ی سلطان پور جز لرزیدن دست اش چیز دیگری نبود که نویسنده قلمی کند. 

در برگ ۳۸۴ می نویسد: "به یاد دارم شماری از چریک های فدائی را یک سال پس از انقلاب(تاریخ دقیق اش را به یاد ندارم) در آبادان دستگیر و به تهران آورده بودند که در میان شان دوست از دست رفته ام منصور خاکسار هم بود. من از دوستی با کروبی سود بردم و با میانجیگری او همه آزاد شدند"

رفقای فدائی در ماه های نخست پس از انقلاب، در ستاد آبادان بازداشت شدند، به تهران هم انتقال نیافتند و از آبادان آزاد شدند. سازمان فدائی برای آزادی آن ها در چند مورد تظاهرات بر پا نمود. کانون وکلای تهران و شخص حسن نزیه ریاست کانون که دست راست مهدی بازرگان  و مدیر عامل شرکت نفت هم پشت قضیه بود

اگر می نوشت مهندس بازرگان در سمت نخست وزیری، باز یک چیزی! آن هم در شرایطی که فالانژهای زندان، بدون اعتنا به سید محمود طالقانی، فرزند ایشان مجتبا طالقانی  را  بازداشت کردند  که با ماجرای قهر و قهربازی طالقانی از زندان رها ساختند. 

در آن دوره، یعنی ماه های نخست فرمان روائی حکومت  اسلامی،  چه کسی کروبی را به بازی می گرفت و چه کسی کروبی را می شناخت که جمی امام جمعه ی آبادان، یا دریادار مدنی فرمانده نیروی دریائی و استان دار خوزستان به توصیه ی وی عمل کند. آن هم کروبی ای که از بزدلی حاضر نیست برای خروج نویسنده  از کشور توصیه ای کند.

همین کروبی تحت بازداشت امروزی، همان کسی است که پس از بازداشت شریعت مداری، گفت ما اشتباه کردیم که شریعت مدار را خلع لباس لباس نکردیم. یا پس از خانه نشینی منتظری توصیه می کند که از امام پوزش خواهی کند یا در نماز جمعه ی تهران به عنوان سحن ران پیش از خطبه های نماز، با متلک می گوید حسین روحانی مسلمان شده و نماز می خواند،انشا اله که مبارک است! 

برگ ۱۸۱ خیابان شهیاد، میدان فردوسی و پادگان عشرت آباد و فزل قلعه را به هم متصل می سازد. در تهران خیابان شهیاد نداشتیمُ میدان شهیاد داشتیم که در غرب تهران بود و خیابان شهباز در شرق تهرانُ

در برگ های  ۱۹۲ و ۱۹۵  به  دو مناسبت، از رضا شلتوکی از زندانیان توده ای  نام می برد  که پیش از بازداشت از افسران شهربانی بوده و با پیشینه هجده سال زندان، رابطه ی  زندانیان را در زندان وکیل آباد مشهد به درستی بازندانبان سازمان می داد و برای زندانیان همه گونه امکانات می گرفت، اما شلتوکی افسر نیروی هوائی بود و نه افسر شهربانی!

در مورد  دوم  برای بزرگ جلوه دادن جبهه ی ملی،  تاییدی هم به زبان شلتوکی می بندد و در بیان برگزاری مراسم سال گرد سی تیر  در یکی از سلول های زندان مشهد، که یکی از زندانیان  به نام مهندس حسن پیروزی از  کنفدراسیون دانش جوئی  و رفیقی از فدائیان  به نام رـ غ، شاید رضا غبرائی سخن می گویند  پیروزی  و شلتوکی از رغ  ایراد می گیرند که چرا گفته است حزب توده  هم در سازمان دادن سی تیر نقش داشته است. شلتوکی می گوید من  که توده ای هستم  می دانم  حزب توده  در سی تیر نقشی نداشت  ای کاش که چنین می بود و رضا شلتوکی به عنوان یک افسر توده ای در همان زندان شاه  به انتقاد از حزب توده می پرداخت.که  چرا در سی تیر، فعال نبود و اعلام موضع ننمود.  شلتوکی پس از آزای از زندان شاه هم، در برخورد با منتقدین حزب توده،  چنین دیدگاهی نداشت تا چه رسد به  دوران زندان!.

در رودادهای تاریخی نمی توان به یک روایت و آن هم یک نفر بسنده نمود حتا اگر بر فرض محال شلتوکی هم گفته باشد.. جنبش سی تیر، یک جنبش خودانگیخته بود، نه جبهه ی ملی  چند پاره که بخشی به انگلیسی ها و بخشی  به دربار پیوسته بودند، در سازماندهی تظاهرات چهار روزه نقش آن چنان تعیین کننده ای داشت که شاه و ارباب اش بریتانیا را به عقب نشینی وادارند و نه حزب توده، آن چنان حزب چابکی بود که شتابان واکنش نشان دهد! اما در آن تظاهرات خودجوش مردمی، که سرتا سر کشور را در بر گرفت، هم هواداران جبهه ملی مشارکت جدی داشتند و هم هواداران حزب توده و رضا شلتوکی به عنوان یک افسر توده ای کرمان شاهی، آگاهی داشت که شمار چندی از توده ای های سرشناس شهر کرمان شاه  و دیگر شهرهای کوچک و بزرگ استان پنجم آن دوره در شمار کفن پوشانی بودند که به پشتیبانی از مصدق از کرمان شاه و همدان ره سپار تهران شدند و  فرماندهان تانک هائی  که در لاله زار  تهران از شلیک به مردم خودداری ورزیدند و روی تانک رفتند تا برای مردم سخن رانی کنند توده ای بودند.

در مورد تلاشی کمون بزرگ  و جدائی مجاهدین از طیف چپ هم داستان دیگری می پردازد که گویا چپ ها با گزینش یک پلیس به عنوان نماینده ی یکی از اتاق ها مخالفت ندارند،  اما با گزینش یکی از مذهبی ها به عنوان این که نماینده ی خرده بورژوا است و دشمن اصلی  را خرده بورژوا می دانند، سخت  مخالفت می ورزند  و به توصیه نویسنده مجاهدین هم تن به سازش نمی دهند و کمون از هم می پاشد.برگ های ۲۷۰ و ۲۷۱

همه می دانند که پس از بیانیه اعلام موضع ایدئولوژیک از جانب رهبری وقت سازمان مجاهدین، طیف مذهبی های بنیاد گرا و روحانیون علیه کمونیست ها اعلام مواضع نمودند و با نجس اعلام نمودن کمونیست ها، بخشی از هواداران مجاهدین در زندان ها را هم به سمت خود کشیدند، مسعود رجوی و موسا خیابانی به عنوان رهبری آن بخش از مجاهدین  که بر موضع بنیان گذاران سازمان باقی ماندند برای پرهیز از ریزش نیروها،  در  بندهای زندان قصر، کمون خود را جدا ساختند و به پی روی از آنان  در مشهد، شیراز و اصفهان هم،  کمون خود را از فدائیان و دیگر جریان های م ل جدا ساختند.

ناگفته نماند که چه در زندان های رزیم شاه،  و چه در سطح جامعه، هم چریک های فدائی خلق و هم دیگر جریان ها و احزاب سیاسی طیف چپ، که خود را مارکسیست لنینیست می دانستند کلیت مجاهدین را خرده بورژوازی ارزیابی می نمودند  و برنامه و خط مشی مجاهدین را در خدمت خرده بورژوازی می دانستند  و به درست یا نادرست،  هرگز سازمان مجاهدین و حتا مجاهدین م ل را مادام که عنوان مجاهدین را یدک می کشیدند، پرولتری و نماینده ی پرولتاریا نمی دانستند. چنین نبوده  که تنها یک نفر به نام آقای سالاری به گفته ی نویسنده مذهبی را به تنهائی  چنین خطاب کنند.

در جریان گزینش نماینده گان هر اتاق یا هر بند برای اداره ی داخلی کمون هم  هیچ فردی به خود اجازه نمی داد، از گزینش یک بریده حرف یزند تا چه رسد به  گزینش پلیس شناخته شده ای  به عنوان نماینده! و هر فرد مظنون به هم کاری با زندانبان و یا ساواک در هر شرایطی بایکوت می شد و در نتیجه گزینش احتمالی فردی، مظنون به هم کاری پلیس هم  امکان نداشت تا چه رسد به گزینش آگاهانه ی یک پلیس از جانب یکی از اتاق ها و تحمل وی از جانب دیگران!

اگر چه پس از انقلاب روشن شد که اندک شماری از زندانیان با پلیس هم کاری می نموده اند، اما شیوه ی رفتار آنان به گونه ای نبوده که دیگران پی برده باشند. حالا چرا نویسنده دفاع از گزینش یک پلیس را هم به ریش یکی از مجاهدین م ل می بندد، مساله ی است که خود می باید پاسخ دهد.

مجید دارابیگی

هیجدهم مارس 2016 برابر با  بیست و هشتم اسفند 1394